داستان کوتاه تاوان
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید

در بین دختران فامیل به دختری مغرور و خودخواه و در عین حال بسیار زیبا و طناز معروف بود، وقتی دیپلمش را گرفت اولین خواستگاران از میان فامیل قدم جلو گذاشتند، با تمسخره و یا حتی توهین او مواجه شدند که: « چطور به خودت جرات دادی که با یه حقوق کارمندی به خواستگاری من بیای؟ » و به دیگری می گفت: « با این قیافه ات رویت شد که به خواستگاری من بیای؟ » به این ترتیب خیلی ها از ترس اینکه سنگ روی یخ نشوند، اصلا قدم جلو نمی گذاشتند، واقعیت این بود که او جدای از زیبایی به ثروت خانواده اش هم می نازید، پدرش مدیرعامل شرکت معتبری بود، مادرش هم به این غرور دامن می زد و می گفت: « غزل حق داره که سختگیر باشه، اون باید به کسی بله بگه که هم شأن خانوادۀ ما باشه » غزل که به رانندگی و سرعت علاقه فراوانی داشت موفق شد با حمایت پدرش در آموزشگاه رانندگی ثبت نام کند . . . زندگی روال عادی خود را داشت و او همچنان با غرور خواستگارانش را به بهانه های واهی رد می کرد تا اینکه در آموزشگاه با سروش آشنا شد، او پسر جوان دانشجو مودب و باشخصیتی بود و جزو دانشجویان ممتاز دانشگاه محسوب می شد، بعد از مدتی سروش قفل سکوت را شکست و بعد از کلی مقدمه چینی به غزل پیشنهاد ازدواج داد، او دانشجوی ترم چهارم رشتۀ شیمی بود و آینده درخشانی را در انتظار داشت، خانوادۀ پسر جوان در شهرستان زندگی می کردند پدر او کارگر شهرداری و مادرش خانه دار بود، خودش هم در خوابگاه زندگی می کرد، غزل از پیشنهاد سروش خنده اش گرفت و ابتدا کلی او را مسخره کرد، بعد گفت: « سروش خان، احترامت سرجای خودش باشه، لطفا لقمه گنده تر از دهانت برندار! پدرم اگه بشنوه که تو کی هستی و خانواده ات چیکاره اند، حتی اجازه نمیده کفشم رو واکس بزنی... » آن روز آنقدر حرفهای توهین آمیز به سروش زد که عاقبت در چشمهایش حلقه اشک جمع شد و لبخند تلخی تحویلش داد، گفت: « امیدوارم تو و پدرت همیشه بر اسب مراد سوار باشید، اما خدا نکنه یه روز از این اسب زمین بیفتید، آن وقت خیلی ها به شما می خندد » غزل پوزخندی زد، گفت: « مطمئن باش آنقدر اسب سواری بلدیم که هرگز زمین نمی خوریم... » سروش لبخند کمرنگی بسویش پاشید و رفت، برای همیشه از زندگی غزل خارج شد... روزها، هفته ها و ماه ها تندتند می آمدند و می گذشتند، غزل روز تولدش یک اتومبیل کامارو زرشکی رنگ از پدرش کادو گرفت، یک غروب تبدار تابستان کابوسی که همیشه همراهش بود به واقعیت تبدیل شد، غزل در خیابان پشت چراغ قرمز توقف کرده بود که یک زانتیای طوسی رنگ کنارش ایستاد و راننده اش با لحنی تحریک کننده گفت: « اگه خیلی به خودت مطمئنی، همین که چراغ سبز شد، گازشو بگیر و تا چهار راه بعدی کورس می گذاریم تا معلوم بشه کی راننده هست... قبوله؟ » غزل نیم نگاهی به چراغ قرمز انداخت، نتوانست کرکری آن جوانک را بی جواب بگذارد، با لحنی غرور آمیز گفت: « قبوله... چون بعد از مسابقه دیگه شما رو نمی بینم، از همین الان باهاتون خداحافظی میکنم و میگم مبادا به خاطر باختن بری خودکشی کنی... » بعد نیم کلاج گرفت و دنده را توی یک گذاشت... همین که چراغ سبز شد کلاج را رها کرد و ماشین مدل جدیدش با سرعت به پرواز درآمد، از توی آیینه رقیبش را دید که سپر به سپر او می آمد! فاصله زیادی تا خط پایان باقی نمانده بود، ناگهان موقع پیچیدن، فرمان ماشین از دستش خارج شد و قبل از اینکه بتواند اتومبیل را کنترل کند به کامیونی که از روبرو می آمد کوبید، ماشین پس از برخورد با کامیون واژگون شد، غزل همان لحظه اول پیشانیش با شیشه جلو ماشین ضربه خورد، خون فواره زد و سوزش دردناکی را تا عمق وجودش احساس کرد... وقتی در بیمارستان چشم گشود، متوجه باند و پانسمانی که روی چشمش پوشانده بود، شد، با ترس و وحشت نیم خیز شد، گفت: « مامان، بابا... چرا نمیتونم ببینم؟ چرا چشمام با باند بسته هست؟ » صدای مادرش در گوشش پیچید که با گریه گفت: « چیزی نیست عزیزم... آروم باش... » غزل در عرض چند ثانیه به اوج فاجعه پی برد، او کور شده بود، با جیغ و فریاد گفت: « دروغ نگین... بابا، پس ثروتت به چه دردی میخوره؟ تو باید منو نجات بدی و گرنه خودم رو میکشم... » پدرش در گوشه ای کز کرده بود و آرام و بی صدا اشک می ریخت، او خیلی تلاش کرد تا بینایی دخترش بازگردد، اما نشد... دخترک پرنشاط و سرزنده حالا به یک فرد عصبی و گوشه گیر تبدیل شده بود، حتی یک لبخند ساختگی و زورکی هم نمی توانست چهره یک دختر پژمرده و افسرده را تغییر دهد، از جمع گریزان بود و از اینکه کسی به او دل بسوزاند حالش بهم می خورد، در حالی که ثروت پدرش هیچ دردی از او دوا نمی کند کنج خانه نشسته بود و افسوس روزگار خوش گذشته اش را می خورد، در ایام ناامیدی بود که سروش به دیدنش آمد، او که پخته تر و عاقل تر شده و در شغلش پیشرفت کرده بود، بدون اینکه به رفتار زشت گذشته غزل اشاره کند، گفت: « غزلم هیچوقت دلم نمی خواست اینجوری با هم ملاقات کنیم... » غزل لبخند کجی زد، گفت: « من دیگه هیچ وقت نمیتونم زیبایی دنیا رو ببینم، حتما حالا که قیافه بازندۀ منو می بینی خوشحالی...! حق داری من به بدترین شکل دارم تاوان اشتباهم رو پس میدم! » قطره اشکی از چشم سروش بر روی زمین چکید، با لحنی بغض آلود گفت: « غزل، من با تمام وجود دوستت دارم، حتی اگه قرار باشه هیچوقت چشمات نبینه، من هنوز هم نتونستم جز تو به دختر دیگه ای فکر کنم... » غزل کلامش را برید، انگار آتش به جانش افتاده باشد، اخمی کرد و گفت: « بس کن سروش... از اینکه کسی به من ترحم کنه، متنفرم، لطفا منو فراموشم کن... از اینجا برو... » اشک پی در پی از چشمهایش جاری شد صورتش را در میان دستهایش پوشاند و بشدت گریست، احساس می کرد نباید چنین برخوردی را با سروش انجام می داد، اما . . .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب